- وای بابا! چی شده؟
قدمی برداشت و زد توی پیشانی پُرچینش: «مژدهی، مژدهی دیار فانی را به مقصد دیار باقی وداع کرد.»
«آنتریوم» دوان دوان از ته هال خودش را بهمان رساند و وحشتزده پرسید: «راست میگی، کی؟»
بابا با صدایی لرزان جواب داد: «همین امروز، همین چند ساعت پیش. عدل روزی که داشت بازنشسته میشد.» با ناراحتی برگشتم سرجایم و از بیرونرفتن منصرف شدم. بابا ادامه داد: «ای روزگار غدار؛ چرا اینگونه برجان شیرین ستم روا میداری، چرا جشن بازنشستگی را به مراسم عزا برمیگردانی؟» و زیر لب زمزمه کرد: «طفلی!»
در این موقع صدای مامان آمد که به «تینا» میگفت: «بدو برو ببین کی مرده.» تینا عینهو پروانه بال کشید: «مامان میپرسه کی مرده.»
صدای مامان هوا را شکافت: «ذلیل مرده، من کی به تو همچی حرفی زدم!»
آنها با هم قهر بودند.
بابا به تینا که موهایش را مدل خرگوشی بسته بود نگاه کرد و لبخند غمگینی برلبش نشاند: «همکارم، همکار و دوست مهربانم.»
تصویرگری: لیدا معتمد
مامان خودش را زده بود به آن راه. از پشت پیشخان آشپزخانه گوش میداد و فقط دماغش بیرون بود: «یکیتون بپرسه کدوم یکیشون.»
بابا دماغش را بالا کشید: «سلطان، سلطان مژدهی.»
مامان زد توی صورتش و صدایش بلند شد: «ای وای، همون که یه بار همراه زن و بچهش اومدن خونهمون به صرف شام؟»
تینا انگشتش را روی لب پایینش گذاشت: «پس چرا من یادم نمیآد؟»
مامان جواب داد: «اون موقع تو هنوز نبودی.»
آنتریوم هم داشت فکر میکرد: «منم که چیزی به یاد ندارم.»
- تو هم نبودی.
بلافاصله من پرسیدم: «مامان خانم، پس چرا منم یادم نمیآد؟»
مامان غضبناک نگاهم کرد: «همهتون یا کوچیک بودین یا اصلاً نبودین. ولی من خوب یادمه. حتی یادمه شام واسهشون قلیه بادمجون درست کردیم. اتفاقاً خیلی خوردن.»
نگاهم چرخید روی صورت غمزدة بابا: «میخوای براش شعر بگی؟»
بابا سر تکان داد: «آری، با یادش شب تا صبح بیدار خواهم ماند و به یاد مهربانیهایش خواهم سرود.» با شنیدن اسم شب مامان که همانطور پشت پیشخان نشسته بود و از جایش تکان نمیخورد بلند بلند گفت: «آنتریوم، اون مرغ رو بشور و درسته بذار تو قابلمه. واسه شام چلو مرغ دارین.»
تینا نعره کشید:«بابا مرغ نخریده.»
مامان سرک کشید. وقتی دستهای خالی بابا را دید، سگرمهها را در هم کشید: «آنتریوم، قابلمه را پر کن سیبزمینی. امشب شام سیبزمینی پخته میخورین. سبزی و ماست هم توی خونه نیست. باید خالیخالی بخورین.» و صدایش را بالاتر برد: «زیاد نخورین باد کنین که حوصله مریضداری کسی رو ندارم.»
آنتریوم با ناراحتی گفت: «عمراً اگه من سیبزمینی پخته بخورم.»
منهم حرصم گرفته بود: «بابا همکارتون مرده که مرده. خدا رحمتش کنه. یه فاتحه براش میخوندین و سر راه مرغ رو میخریدین شب بیشام نباشیم.»
تینا صدایش را نازک کرد: «تلفن بزنیم برامون پیتزا بیارن. پیتزای گوشت و قارچ.» و سرش را نزدیک مامان برد و پس از گرفتن دستورات، بیحوصله گفت: «میپرسه کدوم یکی شون.» بابا زده بود به سیم آخر. جواب نداد. عوضش از آنتریوم پرسید: «آنتریوم، بابا، اون پیرهن مشکی من کجاس؟» و بلافاصله به خود آمد و جواب داد: «همان که صفحة اجتماعی را در میآورد.» و اشک در چشمهایش حلقه بست: «به مناسبت ابلاغ حکم بازنشستگی براش جشنی گرفته بودیم، یه جشن کوچولو و جمعوجور. داشت کارد را توی کیک فرو میبرد که یکهو قلبش ایستاد. کارد، عوض کیک، نوار زندگیاش رو برید. یک تراژدی واقعی!»
آنتریوم پیراهن مشکی چروکی را آورد: «پیر بود؟»
بابا با اخم به پیراهن نگاه کرد: «اتوش کن. خودت یا دیگری.» و ادامه داد: «سنی نداشت بیچاره. پنجاه و پنج، حداکثر شصت.»
آنتریوم دست گذاشت روی دهانش و خندید: «بابا بیخیالش. آدم پنجاه، شصت ساله یه کم هم از حد خودش اونورتره. همین بابای ژاله دوستم، شب خوابید صبح از جاش بلند نشد.
حول وحوش سی، سیوپنج، شش سالی داشت. پسرعموی الناز توی خیابون پاش سر میخوره در دم میمیره، و تمام حساب کتابهای الناز بیچاره رو که میخواسته باهاش ازدواج کنه، به هم میزنه.» و شروع کرد به فکر کردن: «آهان، همین شوهر خالة شیلا همسایه روبهرویی و بهرام پسر نوة فرنگیس خانوم یکیش ایست قلبی داشت، اون یکی ایست مغزی.» و رو کرد طرف مامان: «نه مامان؟»
مامان، انگار حواسش جای دیگری بود با صدایی خفه از تینا پرسید: «بپرس کدوم مژدهی؟»
- مامان باز میخواد بدونه کدوم مژدهی بوده.
میدانستم در روزنامه دو تا مژدهی دارند. یکی مسئول صفحه اجتماعی بود، آن یکی طراح.
بابا زیرلبی گفت: «مسئول صفحه اجتماعی دیگه . چه قدر می پرسی!» و بلند شد به گوشهای خزید. بعد از سکوتی نه چندان طولانی ناگهان جیغ آنتریوم توی خانه پیچید: «بابا واسه دوست مرحومتان یه شعر ساختم. ببین خوبه.» و با هیجان خواند:
«قلم بیمژدهی
زندان جان است
صفای قلب «بیپری»
از دوستان است
الا ای «بیپری» جانی نداری
اگر یاری نداری بیپناهی
بجنب بابا
بجنب بابا که تو مالی هم نداری»
«بیپری» اسم مستعار بابا بود.
***
وقتی بابا با شیرینی و میوه آمد، مامان هنوز قهر بود. آنتریوم دوید و جعبه شیرینی را قاپید و درش را باز کرد. تینا سرش را کرد توی شیرینیها و جیغ کشید: «وای شیرینی دانمارکی!» و مثل از قحطی برگشتهها به داخل جعبه چنگ زد. آنتریوم برایش چشمدراند: «هوی، چه خبرته؟»
من پرسیدم: «بابا، خبری شده؟»
بابا گوشش به من بود و چشمهاش دنبال مامان: «صفحه اجتماعی هم آمد.» و بلندتر گفت: «با حفظ مسئولیت!»
آنتریوم داشت بال در میآورد.
ذوق زده پرسید: «یعنی...»
- یعنی هم صفحة ادبی، هم اجتماعی.
آهسته آهسته، عینهو فیلمهای تلویزیونی که یواش نشان میدهند، سر مامان از پشت پیشخان آشپزخانه آمد بیرون و تا من بگویم: «اما کارتون خیلی زیاد میشه.» مامان تمام قد ایستاده بود: «عوضش حقوقمون بیشتر میشه.» و اضافه کرد: «بعضی وقتها رفتن دیگران واسه بقیه هیچی که نداشته باشه آب و نون داره.» و پس از مکثی کوتاه ادامه داد: «بهشون بگو حالا که کارم دوبله شده باید حقوقم سوبله باشه. یهدفعه کوتاه نیای از حلقوم زن و بچهت بزنی بریزی تو شکم روزنامه. حالا که اینا گیر توئن، تو هم قیمتو بکش بالا.»
من به آنتریوم وتینای در حال لمباندن تشر زدم و پرسیدم: «بابا، میتونی از پسش بربیای؟»
جای بابا، مامان جواب داد: «وای پسر، بابات رو دستکم گرفتی. خودش تنهایی یه روزنامهرو سیاه میکنه.
بابا تون یه وقت ادبی، اجتماعی، سیاسیو ورزشی مینوشت. نوشتههاش نصف ادبی بود نصف اجتماعی، نصف سیاسی بود نصف ورزشی. یاد اون روزا بهخیر؛ چه قلمی داشت. حیف که چه زود گذشت.» و ادامه داد: «شما که نمیدونین بالای باباتون من چهقدر سختی کشیدم!» و رو به ما گفت: «از همین لحظه باید محیط خونه ساکت باشه.اگه بشنفم جیک یکی بلند شده من میدونم و اون. خودتون که دارین میبینین کار باباتون چند برابر شده.» و از گوشه چشم به بابا نظری انداخت: «عوضش جبران میکنه.»
من نگاهم افتاد به تینا و آنتریوم که داشتند ته شیرینیها را بالا میآوردند و یکهو یاد این جمله افتادم که میگفت: «خاک متوفی سرد است!»